پسرک تنها در خیابانها پرسه میزد . به فکر عشق خود بود که ناگهان او را در کوچه ای دید که دست در دست پسری دیگر در حال قدم زدن بود ....
پسرک شکه شده بود ، شاخه گلی در دست داشت که میخواست به او بدهد ...
پاهایش سست شده بود و نمیتوانست کاری کند ....
همانطور که سر جایش ایستاده بود ، قطره اشکی از چشمش چکید و پسرک دوان دوان به سمت خانه رفت .
منتظر دریافت پیامی از طرف دخترک ماند .
خبری نشد ....
دخترک قرار بود به خانه ی پسرک برود تا تولد پسرک را در کنار هم جشن بگیرند .
پسرک به نگهبانی ساختمان زنگ زده بود تا به او بگوید که مهمان ها اجازه ورود دارند .
صبر پسرک تمام شده بود ، از دخترک خبری نشد که نشد .
تحمل پسرک تمام شد .
به اتاقش رفت .
2 تکه کاغذ برداشت .
روی اولی با حروف رمزی که بین آن دو بود نوشت : «کلید زیر پادری است»
روی دومی نامه ای برای دخترک نوشت .
در حال نوشتن نامه چند قطره اشک روی آن چکید .
پسرک تیغ را برداشت .
دستش میلرزید .
و ....
او کار خود را کرد ....
دخترک سر رسید ، نامهی روی در را خواند و با خوشحالی در را باز کرد و وارد خانه شد .
پسرک را صدا کرد ...
یک بار ، دو بار ، سه بار ... خبری نشد .
به سمت اتاقش رفت ، در را باز کرد ... بدن بی جان پسرک را دید که روی زمین افتاده ...
به سمت اتاقش دوید . بدنش را در آغوش گرفت . هنوز گرم بود . دخترک اسم او را صدا زد . پسرک به سختی چشمانش را باز کرد .
چهره زیبای دخترک را دید ... اشک در چشمان دخترک حلقه زد ... با اشک از او پرسید : «چرا؟»
پسرک به سختی دستش را بالا برد و اشک دخترک را از روی گونه ی او پاک کرد . دستانش و بدنش نیمه گرم بود ... رنگش پریده بود و به سختی نفس میکشید .
با صدایی آرام و لرزان به سختی به دخترک گفت :«چرا با من این کار رو کردی ؟؟؟»
دخترک با ناراحتی پرسید :«چه کار کردم ؟؟؟»
پسرک خواست جواب دهد که ...
چشمان پسرک برای همیشه بسته شد .
دخترک پریشان بود و پسرک را صدا میزد .
دیگر خیلی دیر بود .
دخترک نامه ی پسرک را دید ، آن را خواند .
متن نامه این بود :«ازت ممنونم . شب تولدم هدیه قشنگی بهم دادی . من به نفع اون میکشم کنار .»
زبان دخترک بند آمده بود . چشمش به تیغی افتاد که پسرک با آن خودکشی کرده بود .
آن را برداشت و دست پسرک را بوسید و به او گفت :«مثل همیشه زود قضاوت کردی ، اون پسری که با من بود ، پسر خالم بود . با من اومد بتونم برات هدیه بگیرم . ولی ...»
دخترک تیغ را در دست داشت ... آن را دید ... لبخندی با سوز زد و گفت :«حالا که ترکم کردی ، حالا که رفتی منم خودم رو میکشم .»
و ...
شب دوست پسرک که هم خانه ای او میشد آمد ، در خانه را باز کرد . هدیه را روی اپن آشپزخانه دید .
پسرک و دخترک را چندین بار صدا کرد ولی جوابی نشنید .
به سمت اتاق رفت . نگاهش به آن سو افتاد .
آری دخترک نیز نامه ای در دست داشت و در آغوش پسرک آرام خوابیده بود .
و دیگر هیچ چیز قابل بازگشت نبود .
عضویت در سایت 
:: موضوعات مرتبط:
دوست یابی ,
دوست پسر ,
دوست دختر ,
انواع تیکه انداختن به دخترها ,
انواع تیکه انداختن به پسرها ,
emo ,
,
:: برچسبها:
Eshgh ,